به کدامين گناه ؟
بيژن نيابتي
برای ولی اله فيض مهدوی و همه خونهای گذشته و آينده ای که انتقام ناگرفته شده بر خاک ريخته و می ريزد .
زمانی دور ، عزيز از دست رفته ای از نزديکترين کسانم که رنج دوری مرا و فشار همزمان ارتجاع حاکم را تاب نياورده بود ، در تماسی بر سرم فرياد کشيده بود که آخر چه سودی است حاصل اين همه درد و رنج و محنت ؟ تا به کجا ؟ چقدر آخر اشک و خون و فراق ؟ چه حکمتی است در اين يکدندگی شمايان ؟ آخر مگر خودت هميشه نمی گفتی که کار جهان را بی گمان حساب و کتابی است ؟ پس اين " مبارزه با سر " شمايان را چه حساب و کتابی است ؟ آخر ............
و من آنروز که بتازگی تلخی " شيرينی " آذرم را نيز در کام داشته و بار تناقض پر رنج " رفتن " او ( رفتنی که خود بيش از همه در آن مسئول بودم ) و " ماندن " خود را بر دوش می کشيدم ، بی هيچ تلاشی برای هر گونه کار توضيحی و اقناعی و .....
تنها گفته بودم که :
من برای شرفم می جنگم ! خلق و انقلاب بهانه است !
من برای آرمانم می جنگم ! تشکيلات تنها ابزار است .
من تن نمی دهم . نه برای " آنان " ، که برای خودم .
" خودی " که آرمانش " آزادی " است و " آگاهی " .
" خودی " که تن دادن به ظلم و جهل را بر نمی تابد . نه بخاطر آنکه تنها " ديگران" از آن سود می برند ، بل از آن جهت که " ضد " آرمانش هست . از آن جهت که تنها طريق تحقق " آدميتش " هست .
و اينک با شنيدن صدای تو ، دوباره آتشی در جانم شعله می کشد . صدای تو که آرام آرام بسوی مرگ می روی و ما که دوباره مانده ايم . اما همچنان استوار و پا برجا .
چشم در چشم دژخيمان و با زهر خندی بر سکوت " سياست بازان " . پاهايمان را همچنان بر زمين سخت و دندانهايمان را بر روی هم می فشاريم و از جايمان تکان نخواهيم خورد تا به آخر ، تا بدانجا که ديگر نه از جلاد نشانی بماند و نه ضرورتی برای همکاری با جلاد و نه از اعدام و نه شکنجه و نه دروغ و نه سالوس و نه ..... آری تنها کلمه است که می ماند و کلام تو ، مستقل از آنکه با تو چه رود ! بر جای خواهد ماند و روان ما را سيراب خواهد کرد .
که تو آن جرعه آبی که
غلامان به کبوتران می نوشانند ،
از آن پيش تر که
خنجر بر گلوگاهشان نهند .
" حکم اعدام " تو و " حجت " ، تنها دردناک نبوده و نيست ، " افشاگر" هم هست . افشاگر آنانی است که خود را به معرض فروش گذاشته اند و ديگران را نيز دعوت به سازش با جلاد کرده و می کنند . افشاگر ماهيت واقعی " سيستمی " است که " اصلاح " شدنی نيست . " سرنگون " کردنی است .
به " راه " آمدنی نيست ، از سر " راه " برداشتنی است .
و ما را از اين " راه " بازگشتی نيست که تمامی پلهای پشت سرمان را خود ، مغرور و سرود خوان ، منفجر کرده ايم .
و اين همان معجون جادويی است که زخم سينه هامان را مرهم است و ادامه راه را انگيزه .
و اين کمترين چيزی است که به تو مديونيم .
نامت سپيده دمی است که
بر پيشانی آسمان می گذرد
متبرک باد نام تو
No comments:
Post a Comment